اولین پرش من (قسمت پایانی)

اگر مایلید بخش های قبلی “خاطرات آموزش چتربازی اتوماتیک” رو هم مطالعه کنید روی لینک زیر کلیک کنید:

قسمت اول (ثبت نام پر ماجرا)

قسمت دوم (تمرین تا پای جان!)

قسمت سوم ( شرط نا ممکن)

قسمت چهارم ( نفر اول)

 

 

خوان هفتم – آماده به در

درب هلیکوپتر باز شد. صدای زیاد وگردش باد، استرس و هیجان ارتفاع تو چهره بچه ها دیده می شد.استاد علامت داد…

نفر آماده به در من بودم! باورم نمیشد! قبل از پرش نفر اول باید دست هایش را به طرفین درب خروجی بگیرد و لبه در، رو به بیرون آماده پرش بایستد و وقتی وسیله پرنده به محل پرش رسید و چراغ سبز شد با علامت مربی به عنوان نفر اول بپرد و بقیه به نوبت پشت سر او از هلیکوپتربه پایین بپرند.

دم در هلیکوپتر وقتی به پایین نگاه کردم و ارتفاع رو دیدم همه جد و آبادم به ذهنم اومدن. به همه دردسر های آموزش چتربازی اتوماتیک که پشت سر گذاشته بودم فکر میکردم. به خودم گفتم: حقمه! هر کسی که بترسه و جاخالی بده باید هم همین بلا سرش بیاد! با هزار رودرواسی سر جام ایستادم.

نه به این که تا حالا هلیکوپتر را از نزدیک ندیده بودم، نه به اینکه تو ارتفاع هزار متری دم در هلیکوپتر، رو به بیرون ایستاده بودم و به ارتفاع زیر پام نگاه میکردم! ته دلم خالی شده بود، اگر زیاد طول می‌کشید بعید نبود که از پریدن منصرف بشم. اما به خودم می گفتم به هر قیمتی شده باید بپرم. تصمیم گرفتم از حضرت زهرا (س) کمک بگیرم و با ذکر یا زهراء(س) بپرم تا بتونم از پس این کار بر بیام.

چراغ سبز

چراغ قرمز دم در هلیکوپتر سبز شد، مربی محکم به پشت کتفم ضربه زد. نمیدونم فشار دست او بود یا خودم به بیرون پریدم. یک پام از لبه در خارج شده بود. اما پای دومم کمی مکث کرد. انگار دلش نمیخواست بره! یک لحظه به خودم اومدم و با فریاد یازهراء(س) پای دومم رو هم از کف هلیکوپتر برداشتم.

لحظه ای که پاهام از وسیله جدا می شد بلند داد زدم یا زهراااااااااااا…. و بر اثر خالی شدن ته دلم در هنگام سقوط، همچنان داشتم فریاد می کشیدم. به خاطر عدم وجود انعکاس صدا در هوا به یکباره سکوت عجیبی حاکم شد؛ حتی صدای هلیکوپتر شنیده نمی شد! فقط صدای فریاد خودم بود و تصویر خالی بودن زیر پام تا زمین.

با فاصله گرفتن از هلیکوپتر و کشیده شدن بند اتصال چتر بصورت اتوماتیک باز شد و از فشاری که مثل فشار موقع ترمز گرفتن ماشین بود سرعتم کم شد و حس کردم که دیگه چترم به طور کامل باز شده.

انگار صدای قلب خودم رو میشنیدم! بالای سرم رو نگاه کردم ، خیلی رویایی بود… یک چتر گرد بزرگ بالای سرم بود. خیلی بزرگتر از اونی که تو آموزشها دیده بودم به نظر می رسید.
تکنیکهای بازدید چتر و بازدید اطراف را انجام دادم.

نزدیک ترین فرد در اطرافم حدود چهل- پنجاه متر با من فاصله داشت. خیلی سعی کردم صدایش کنم اما اصلاً صدای من به او نمی رسید.  آنقدر ذوق داشتم که نمی دانستم چه کار کنم!

حس آرامش

دوست داشتم حس اون لحظه م رو با همه دوستان، با پدر و مادرم، با خواهر ها و برادرم، با همه کسانی که میشناسم ،با همه مردم شهر تقسیم کنم.
دوست داشتم همه آنجا بودن و می دیدن که این تجربه چقدر متفاوته! می دانستم که با هیچ زبانی نمی توانم آن حس رویایی را برای کسی بازگو کنم.
آرامش سکوت مطلق، نوازش باد روی صورتم، حس چتر بزرگی که من رو توی آغوشش گرفته بود و آروم آروم تاب میداد. ماشین ها و آدم های کوچولویی که کم‌کم داشتند بزرگ می شدند. آرامش… آرامش… آرامش…

پیشنهاد میکنم این مطلب رو هم بخونید:  اولین پرش من (قسمت2)

بیشتر مثل یک رویا بود، یک خواب شیرین که می دانستی به زودی تمام می شود. هنوز به زمین نرسیده بودم که در فکر این بودم که چطور یک بار دیگر این تجربه را تکرار کنم؟! هنوز از مستی این حس رویایی گیج بودم که به فکر دوربینم افتادم! حیفم اومد از اولین آموزش چتربازی اتوماتیک خودم عکسی نداشته باشم.

دوربین عکاسی

با زحمت از داخل یقه لباسم دوربین را در آوردم و از تمام زوایا عکس گرفتم.
آن زمان ها هنوز سلفی گرفتن مد نبود، مخصوصاً با آن دوربین های بزرگ و سنگین! اما دوست نداشتم از حس این لحظات خودم یادگاری نداشته باشم. به سختی دوربین را در یک دستم جاسازی کردم و چند تا عکس از خودم گرفتم.
مشغول عکس برداری بودم که یک دفعه متوجه شدم فرصت چندانی ندارم و بیش از حد به زمین نزدیک شدم!

سریع دوربین را روی کیسه کمکی جلو سینه ام جاسازی کردم و رایزرها را کشیدم تا رو به باد شوم. در یک چشم به هم زدن به زمین رسید. حدوداً نیم ثانیه زودتر از برآوردم به زمین رسیدم و به آرامی حرکت چرخش و گردش را انجام دادم و طبق آموزش سریع اقدام به کلم کردن چتر کردم.

ناگهان چشمم به دوربینم افتاد که روی زمین افتاده بود و درب پشت آن شکسته بود. کسانی که با اون دوربین ها کار کردند به یاد دارند که اگر نور به فیلم داخل آن می رسید کل عکس ها خراب می شد. سریع آن را به وسیله کاناپی چتر پوشاندم و فیلم آن را جمع کردم و خدا خدا میکردم که عکسها خراب نشده باشد.

پیاده به سمت محل اجتماع حرکت می‌کردم و چشمم به چتر بازانی بود که تازه از هلیکوپتر پریده بودند. دوست نداشتم به چیزی جز اون لحظات و حسی که اون ها داشتند الان تجربه می کردند فکر کنم.

به محل اجتماع رسیدیم، همه بچه ها جمع بودند و داشتن از پرششون تعریف می کردن. همه مست و خوشحال، هیچکس تو حال خودش نبود.

تمام دنیا یک طرف، چتربازی یک طرف!

تمام تفریحات و هیجانات شهربازی و غواصی و کوه نوردی و روی زمین و زیر زمین و…  همه و همه را فراموش کرده بودم. فقط دوست داشتم دوباره سکوت و هیجان پرواز را تجربه کنم.

لحظه‌ای که پات از وسیله جدا میشه گویی که روحت از جهان مادی جدا میشه و به پرواز در میاد! فارغ از همه دغدغه ها و روزمرگی ها، به دور از همه سختی ها و مشکلات زندگی، لحظه هایی که خودتم نمیدونی چطور داره میگذره، تپش قلب و آدرنالینی که دیگه زیر پوستت نمی گنجه و مثل بمب توی بدنت میترکه.
و آرامشی که مثل خواب و رویا میمونه.

بالاخره دوره آموزش چتربازی اتوماتیک ما هم با انجام پرش ها به پایان رسید. اما برای من ابتدای راهی بود که دم در هلیکوپتر تازه اولین قدمش رو برداشتم.

این جمع نقیضین و دنیای متناقض برای من بهترین لحظات زندگیم بوده و هست و امیدوارم به زودی برای شما هم باشه…

به پایان آمد این خاطره.. ولی حکایت پرواز همچنان باقیست…

One thought on “اولین پرش من (قسمت پایانی)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *